تهران امروز نوشت : خجالت کشیدنش کپی دخترهای 16 ساله است. روی تختش نشسته و با آن یکی دختری که صاحب تخت بالایی است حرف می زند. البته فقط محبوبه حرف می زند. آن دختر فقط گریه می کند. انگار چشمه اشکش خیال ندارد خشک شود. بیشتر که دقت می کنیم حرفهای محبوبه اصلا هم غمگین نیست. دارد از بچه خواهرش حرف می زند که خیلی خوشگل است و شیرین زبان است و اینها. «آخرین باری که دیدمش 3 سالش بود. الان باید برود مدرسه.
خواهرم با شوهرش رفت مشهد و از ان وقت تا به حال ازش خبری ندارم. من و برادرم با هم زندگی می کردیم. برادرم از من یک سال کوچکتر است. الان نمی دانم برادرم کجاست. هیچ کدام از هم خبر نداریم.» زخم های روی دستش آنقدر بزرگ هستند که نشود درباره شان حرف زد. جای چاقوها تقریبا خوب شده اما زخمی که بر اثر تزریق روی دستش مانده شبیه یک سوراخ است. رویش را باند پیچی کرده اند. به زخم هایش که اشاره می کنیم خجالت می کشد.« به خدا الان دیگه خوب شدم. من می خوام برم بهزیستی. اونجا خیاطی یادمان می دهند و از این کارها. بعد هم می روم بیرون و برادرم را پیدا می کنم و زندگی می کنیم.»
ما هم خیلی دلمان می خواهد همه چیز به همین آسانی باشد که محبوبه می گوید. بهزیستی و خیاطی و بعد هم آزادی پیدا کردن برادرش. اما بعید به نظر می رسد که اینها بتوانند خط بدبختی را که زندگی روی پیشانیشان نوشته به این سادگی ها پاک کنند. «پدرم معتاد بود. مادرم وقتی برادرم را به دنیا آورد رفت شهر خودشان. بعد هم پدرم یک روز رفت و دیگر نیامد. ما پیش عموهایمان ماندیم. عموها می گفتند پدرتان توی جوی مرده.
بعد ما را فرستادند خانه عمه مان توی شوش. خواهرم را شوهر دادند. بعداز چند وقت هم برادرم از خانه عمه فرار کرد. من هم رفتم دنبالش. همان وقت ها پیدایش کردم و با هم زندگی می کردیم و هر جایی که میشد. تا اینکه من را گرفتند و آوردند اینجا.» قصه معتاد شدنش هم خیلی سادهتر و نگفتنی تر از اینهاست که بخواهد بگوید. او هم مثل همه خیابان گردها. با این تفاوت که محبوبه جثه قوی و بزرگی داشته و میتوانسته از خودش دفاع کند. خیلی زود وارد یک باند ثبت نشده کیف قاپی میشود و باقی قضایا.
نظر شما